تو قلب من و بابایی
قند عسلم من تصمیم گرفتم خاطرات دوران بارداری و روزهایی که یکی یکی پشت سر گذاشتم رو یادداشت کنم.شاید فکر کنی خیلی دیر به این نتیجه رسیدم حالا که چند وقت از این دوران گذشته ولی نه این طور نیست من همه روزها رو برای خودم یادداشت میکردم ولی به خاطر حال بد خودم و رفت و آمدها وقت نمیکردم تو وبلاگت وارد کنم.پس از دستم دلگیر نشو همیشه به یادت بودم و هستم.
چون شما جیگر طلام از خوندن خاطرات به صورت روزانه خسته میشی من تصمیم گرفتم تمام خاطرات رو به صورت ماهانه وارد کنم.
عزیز دلم! من و بابا مهدی در تاریخ 14/2/85 با هم عقد کردیم و در تاریخ 31/5/87 بعد از تموم شدن درس من زندگی عاشقونمون رو شروع کردیم. ما همدیگرو خیلی دوست داریم و به خاطر همدیگه و برای آرامش زندگیمون خیلی گذشت میکنیم . ماها لحظه های خوب زیادی رو کنار هم داشتیم و روزها رو یکی پس از دیگری با خوشحالی و لذت و شادمانی پشت سر گذاشتیم . 2 سال گذشت و من و بابا مهدی تصمیم گرفتیم که یک بچه داشته باشیم یعنی تصمیم گرفیم قلبمون برای همیشه بیرون از جسممون به تپش ادامه بده .آره خوشگلم درست فهمیدی تو قلب من و بابایییییییی