روشا ساداتروشا سادات، تا این لحظه: 12 سال و 10 ماه و 2 روز سن داره

✿✿روشا هدیه آسمانی✿✿

روشا جان در سه ماهگی

1390/8/20 10:20
نویسنده : مامان الهه
1,106 بازدید
اشتراک گذاری

 

تو این ماه من تقریبا رو روال افتاده بودم و شما هم همینطور .دیگه می تونستم خودم حمامت کنم .

ولی متاسفانه از اون دسته بچه هایی بودی که از آب می ترسیدی و جالب اینکه حتی بعضی وقت ها حتی موقعی که تو بقلم بودی و من می خواستم شامپو یا صابون بذارم تو حموم تا وارد می شدیم سریع دست و پات رو سفت می کردی و شروع می کردی به گریه کردن .به خاطر همین باز هم با مامان جون می بردمت.

دیگه این که هنوز هم کم می خوابیدی و خوابت سبک بود  ولی من هیچ وقت تو سکوت نخوابوندمت چون همه بهم می گفتن اگه تو جای خلوت یا آروم بخوابی هیچ وقت تو جای شلوغ نمی خوابی و اذیت میشی .همیشه یا تلویزیون روشن بود و صداشو میشنیدی یا واست سی دی آهنگ و لالایی میذاشتم .

از این ماه بهت پستونک دادم چون همش باید مثل آدامس مک میزدی تا خسته بشی و خوابت ببره ولی فقط موقع خواب بهت میدادم البته خودتم انقدر زرنگو زبل بودی که مثل بچه های دیگه وقتی میخواسم ساکتت کنم یا اینکه مثلا کاری داشتم که یه کم شیر خوردنت با پستونک به تاخیر بیفته اصلا پستونک رو نمی گرفتی .آفرین شیطون مامان

قطره ی این فکول رو هم تا اواسط این ماه بهت دادم تا اینکه یه روز یادم رفت  اون روز دیدم دیگه از گریه های آنچنانی خبری نیست . بعد از چند روز متوجه شدم دیگه دل پیچه نداری .با فهمیدن این موضوع انگار کل آسمونا و زمین رو به من داده بودن و انقدر خوشحال شدم که تو پوست خودم نمی گنجیدم .

موهای سرت هم کم کم داشت می ریخت ولی ماشا اله از بس مو داری در ظاهر هیچی معلوم نبود اما وقتی کلاه یا دستمال سرت رو در می اوردم پر شده بود از موهای نازک و کوچولو .موهای پیشونیت هم داشت کم می شد و همین باعث میشد سفید تر بشی .(قربون عسلکم بشم که داره جیگر تر میشه ).

بر عکس ابروهات داشت در می اومد و خیلی هم به سمت پایین بود .مدام ابروهات رو بالا میدادم که حالت بگیره .مژه هات هم داشت بلند و مشکی میشد و هرکی میدید می گفت انگار مژه های منوکپی کردن .

دیگه برات بگم که غریبی می کردی و بقل کم تر کسی می رفتی .یادمه وقتی رفتیم شاهرود تا وارد شدیم چنان زدی زیر گریه که صورتت قرمز شده بود و نفست به زور بالا می اومد .اون موقع ما هنوز علتش رو نمی دنستیم فکر می کردیم ماله دل دردته .قطره و شربت بهت دادم اثر نکرد .گفتم شاید تو راه پات سوخته , عوضت کردم تاثیر نداشت .گذاشتمت رو پا که بخوابی که بازم هیچی به هیچی .آخر سر مامانی گفتند ببریدش دکتر ببینید چی شده .حساب کن نیم ساعت نمیشد که رسیده بودیم .باز سوار ماشین شدیم که ببریمت دکتر باور کن تا دیدی فقط خودمون سه تاییم اروم شدی و 4 تا خونه اون طرف تر که رسیدیم خوابت برد .از اون جا بود که فهمیدیم غریبی می کنی و مامان وبابا شناس شدی  و بقل کسی نمی ری. همین باعث شد که من تصمیم بگیرم از این به بعد همه جا ببرمت که تا می تونی آدم ببینی و همه چی واست عادی بشه .

دیگه از وقتی شناخته بودیمون تا صدای منو بابا رو می شنیدی حتی اگر نمیدیدیمون انقدر ذوق می کردی و چشمات رو می گردوندی تا پیدامون کنی .ما 2 تا هم که دیگه دل تو دلمون نبود و با دممون گردو می شکستیم و راه میرفتیم صدات می کردیم  شما هم غش غش می خندیدی .بغضی وقتا نزدیک 1 ساعت وقتگذاشته بودم که بخوابی تا بابا می اومد ازش خواهش می کردم که بیدارت نکنه چون تازه خوابوندمت ولی اون که بی تاب لبی خندونت بود  می اومد بالای سرت و می  گفت " سلام دختر گلم بابا اومده "  روشا جونمم که قربونش برم با کوچکترین صدایی بیدار می شد .دیگه همین یه جمله واسه بیدار شدن و دلبری کردن شما کافی بود .

یه روز جمعه عمه فاطی اینا رفته بودن باغ دختر دایی عمو بهرام ( نسرین خانم ) تو کردان . عصر که میشه عمه جون می خواسنه بیاد پیش ما که اونا اصرار می کنن ما بریم اونجا. بعد از خوردن ناهار ما هم رفتیم پیش اونا .بنده خدا کلی هم تدارک دیده بود .برای عصرونه آش رشته و برای شام جوجه کباب و الویه و میرزا قاسمی درست کرده بود .ویلا شون هم خیلی زیبا و پر درخت بود .شام هم که توی محوطه خوردیم و به خاطر سرمای هوا شما رو گذاشتیم پیش بهناز خانم و اون طفلی هم سگ تموم گذاشت و با وجود دل دردت خوابوندت .

دیگه برات بگم که با خنده هات خودتو تو دل همه جا کرده بودی .

یکشنبه 3 مهر با مامان جونی رفتیم عیادت خاله عفت .انقدر گریه کردی و عر زدی که من از عیادت رفتنم پشیمون شدم .دقیقا بر عکس جمعه شده بودی .ولی من که دست بردار نبودم چن می خواستم غریبی کردن رو از سرت در بیارم از فرداش یادم رفت که دیروز چی به سرم اومده .

7 مهر مصادف بود با ولادت حضرت معصومه ( روز دختران ) .واسه همین مامان جونی گفت بیا بریم سیسمونی فروشی برای روشا جون به مناسبت این روز کادو بگیرم .3 تایی رفتیم اونجا و مامان جونی یه پیراهن یاسی _یه یکسره قرمز و سفید _یه یکسره زمستونی قهوه ای  و یه دونه سرمه ای قرمز _یه دست لباس تو خونگی _یه عالمه دستمال سر که با همه ی لباسات ست  کرده _ کلاه و جوراب گرفت .(دستشون درد نکنه که این همه چیزای خوشگل خوشگل واسه جیگر طلایی خریده ).انشا اله خانوم چه هم تو جاهای خوب خوب اونا رو می پوشه و استفاده می کنه .

شنبه 9 مهر بردمت دکتر برای چکاپ .وزنت 4950 بود و دکتر از همه چی راضی بود .

من تو این ماه مدام بعد از شیر دادن شما می رفتم دندون پزشکی چون بعد از بارداری یه سری از دندونام مشکل دار شده بود .جوری که چهارشنبه که بابایی اینا اومده بودن خونمون من هنوز از دندون پزشکی نیومده بودم .بابایی اینا برات یه پیراهن مخمل صورتی اوردن که خیلی هم بامزه ست وبرای بعد از عید ( دیگه چند ماهکشو نمی دونم بستگی به غذا خوردن عروسکم داره ) اندازه ات میشه .

جمعه هم همگی با بابایی اینا رفتیم خونه ی عمه فاطی . دیگه بماند 2 تا عمه ها واست چی کار کردن. انقدر برات ذوق کردن و بوست کردن و فشارت دادن که خدا میدونه شما هم خیره با اون چشمای درشت مشکی نگاهشون میکردی .

روز 21 مهر طبق برنامه ای که به ما داده بودن رفتیم شنوایی سنجی بیمارستان آتیه .اونجا شنوایی رو با یه دستگاه سنجیدن و گفتن اصلا مشکلی نیست و با این که بچه ها تا 1 سالگی هر س ماه باید از نظر شنوایی کنترل بشن ولی کوچولوی شما نیازی به این کار نداره .ما هم خوشحال و سپاسگزار از لطف خداوند به سمت خونه ی دایجان اینا حرکت کردیم .بابا ما رو گذاشت و خودش رفت دنبال کارهاش که واسه ی شب بیاد اونجا .وقتی رسیدیم دیدم رابعه جون اینا ( دختر دایی پگاه جون ) هم اونجا بودن .خیلی وقت بود اونا رو ندیده بودم . خیلی از دیدنشون خوشحال شدم .رابعه جون وقتی گریه کردی کلی بقلت کرد و آرومت کرد.دستشم درد نکنه که واسه روشا جون انقدر اذیت شد .پگاه جون هم زحمت کشیده بود از بلژیک واست چند تا جوراب شلواری و کلاه و پاپوش اورده بود .

روز یکشنبه 24 ام من و شما و مامان جونی رفتیم خرید  برای  عروسی محجوبه جون 0 دختر خاله بابا ) که  28 ام بود .من یه لباس مجلسی مشکی خریدم که در عین سادگی یه مقدارم روش کار شده .با اینکه اولیت بار بود از کرج خرید می کردم و جایی رو بلد نبودم ولی خیلی از خریدم راضیم و دیگه با اون مغازه قرارداد می بندم .اون روز ناهار رو بیرون خوردیم و برگشتیم خونه .

دوشنبه مشغول جمع کردن وسایل برای شاهرود شدم .4 شنبه هم به سمت شاهرود حرکت کردیم .دیگه خیلی غریبی نمی کردی و در مجموع بهتر شده بودی .

عروسی هم بهمون خوش گذشت و ازت عکس گرفتم که ببینی چه قدر عسل تر شدی :

 

روز جمعه هم به سمت خونه حرکت کردیم .

اینم از ایام سپری شده در 3 ماهگی شمااااااااا.

روشای عزیز :

لحظه به لحظه ; دم به دم ;  ساعت به ساعت خواهمت

گر خوشم یا نا خوشم ;  در هر دو حالت خواهمت .

روشا جان

روشا در 65 روزگی

روشا

روشا در 70روزگی

روشا جان

روشا در 75 روزگی

روشا

روشا در 80 روزگی

روشا

روشا در 85 روزگی

 

 

روشا در 3 ماهگی

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (2)

سمانه
28 دی 90 14:52
سلام مامان روشاجون خوبی؟ماشالا نی نی کوچولوت داره بزرگ میشه کم کم این ادرس وبلاگ سه قلوهای ماست خوشحال میشیم بیای بهمون سر بزنی http://3gholoo.niniweblog.com/ البته هنوز زیاد مطلب نداره تازه راه اندازی شده
عارقه
2 اسفند 90 0:32
سلام.دخترت اگه پیش ما بود تا حالا خورده بودیمش!!!