جیگر مامان و بابا در 6 ماهگی
هورا روشا جونم تونست به سمت راست هم بره و کم کم خودش رو دمر کنه .در تاریخ 4 د ماه برای اولین بار به سمت راست رفتی و 2 روز بعدش دیگه دمر شدن هم یاد گرفتی . ولی مامانی نمی دونم چرا چند روز که این کار رو انجام دادی دیگه تکرارش نکردی .یعنی از این کار خوشت نیومده؟؟؟؟؟؟؟؟؟
یه شب تو ایین ماه بود که 2 تا از دختردایی های مامان جونی برای دیدن شما اومدن خونمون و ما رو شرمنده کردن .این عکس رو قبل از اومدنشون ازت گرفتم ببین چه قدر خانم شدی :
قربون دهن بازت بشم
چی رو نگاه میکنی خانوم گل؟؟؟؟؟
ذوق کردنت به قربون مامانی...
فدای دختر سر به زیر خودم بشم
چرا ولو کردی خودتو؟یگه باید بشینی عزیزم
یه کار دیگه که خیلی واسه من و بابا جالب بود این بود که ما دو تا مشغول خوردن شام بودم و شما رو تو روروئکت گذاشته بودیم و پیش ما تو آشپزخونه بودی که یه دفعه دیدیم گیره ی محافظ کریرت رو کندی و مشغول بازی و خوردنش شدی . به حساب خودمون چون زیاد ورجه وورجه م یکردی به خاطر اینکه نیوفتی اونو بسسته بودیم دیگه نمی دونستیم دخترمون یه قهرمانه !!!
اینم از عکسای قوی ترین نی نی دنیا :
حالا چرا اینجوری نگاهش میکنی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
دیگه نخورش جیگرم....
آفرین !داری دستاتو به نشان قهرمانی بالا می بری؟
بله.من و بابا متوجه شدیم چی کار کردی
بدو بدو داری دستاتو میاری پایین؟؟؟؟
وای یه کار جدیدی که یاد گرفته بودی و اون یه مقدار کار منو سخت می کرد این بود که کمرت رو از روی زمین بلند می کردی و وقتی می خواستم عوضت کنم باید همش محکم نگهت میداشتم .ولی این حرکتت هم شیرینی خاص خودش رو داشت چون خودت حساب کن سرت بالا بود که منو ببینی پشتت زمین بود دوباره کمرت بالا پاهات پایین ....
نسبت به ماه قبل چتد ثانیه ای بدون کمک مینشستی ولی تا صدات می کردیم یا چیزی نظرت رو به خودش جلب می کرد قل می خوردی و می افتادی .
این ماه سری اول کتاب هوشی رو که با هم کار میکردیم تموم شد و باید سری بعد رو شروع می کردیم .جونم کتاب خوندنت هم مثل خوودت با نمکه همش میگی کتاب دست خودم باشه و مدام از دست من می کشیش.البته بماند فقط بحث کتاب نبوود هر دفعه که بقلت می کردم کلی بایددد موهای ی زبونم رو از لای انگشتات بررون می کشیدم .اجازه گذاشتن چیزی رو روی زمین نداشتم چون سریع می کشیدیش و به سمت دهنت میبردی .انگار هر چی تو دنیاست خوردنیه . آره مامانی ؟
روز 29 دی ماه واکسن 6 ماهگی داشتی که طبق معمول با بابا اول وقت بردیمت . مثل همیشه اول قد و وزنت رو گفتتن که قدت 67 و وزنت 7900 بودد که خیلی عالی بودی.بعد واکسنت رو برات زدن و تا گریه کردی اا بلندت کرد و زودی آروم شدی .بمرم برات حتما خیلی درد داشتی .
بعدش ما هم تصمیم گرفتیم با پیشتهاد خانم زینلی مرحله ی آخر واکسن هپاتیتمون رو بزنیم .بابا مهدی که می خواست بزنه جیگر طلا اومد بقل من و خانم زینلی مشغول آماه کردن واکسنامون شد که یه دفعه شما تا آمپولا رو دیدی شروع کردی به گریه انقدر کارت عجیب بود که خانم زینلی گفت روشا جون تازه فهمید جلاد بزرگ کیه ولی ماشا اله خیلی زوده بچه تو این ماه ها تشخیص بده این چیه؟؟
وقتی اومدیم خونه تا شب خیلی درد داشتی و متاسفانه قطره استانمینوفنت رو حتی با اینکه تو شیر می ریختم نمی خوردی و بالا می اوردی همین شد که با مامان جونی مدام پا شویت کردیم و بابا هم برای اطمینان شیاف استامینوفن گرفت که یه وقت تبت بالا نره .
اینم عکسای روز بعد واکسنته (می بینی هنوز حال نداری با این که عروسکای حمومت دورتن هیچ ذوقی براشون نداری)
روشای بی حال
روشا جونی در حال خوردن دستای کوچولوش