جگر گوشه ام یک ساله شد...
سلام دوستای عزیزم.
یک سال از به دنیا اومدن یکی از فرشته های ناز خدا گذشته .
فرشته ای که هر روزش برامون خاطره ای خوش به جا گذاشته و با ثبت گزیده ای از اون خاطره ها شما هم با ما همراه بودید، احساسمون کردید و برای خوندن نوشته ها و دیدن عکسهای عزیزترینمون وقت گذاشتید.
روشای قشنگم !
امروز بهترین روز دنیاست روزی که تو به دنیا اومدی و زندگی ما پر رنگ شد !
یک سال گذشت از وقتی پا به این دنیا گذاشتی و خانواده ما رو سه نفری کردی.
بازم شادی و بوسه ، گلای سرخ و میخک
میگن کهنه نمی شه تولدت مبارک
تو این روز طلایی تو اومدی به دنیا
و جود پاکت اومد تو جمع خلوت ما
تو تقویما نوشتیم تو این ماه و تو این روز
از آسمون فرستاد خدا یه ماه زیبا
یه کیک خیلی خوش طعم، با چند تا شمع روشن
یکی به نیت تو یکی از طرف من
الهی که هزارسال همین جشنو بگیریم
به خاطر و جودت به افتخار بودن
تو این روز پر از عشق تو با خنده شکفتی
با یه گریهی ساده به دنیا بله گفتی
ببین تو اسمونا پر از نور و پرندس
تو قلبا پر عشقه، رو لبا پر خندس
تا تو هستی و چشمات بهونهاست واسه خوندن
همین شعر و ترانه تو دنیای ما زندهاست
واسه تولد تو باید دنیا رو آورد
ستاره رو سرت ریخت، تو رو تا اسمون برد
تولدت عزیزم پراز ستاره بارون
پر از باد کنک و شوق، پر از اینه و شمعدون
الهی که همیشه واسه تبریک امروز
بیان یه عالم عاشق، بیاد هزار تا مهمون
پارسال این روزا با خودم میگفتم :
بالاخره اين 9 ماه انتظار داره به سر مي رسه و تو مسافر كوچولوي من داري به دنيا قدم مي ذاري. ماهها،هفته ها و روزها رو شمردم و حال مشغول شمارش ساعتها،دقايق و ثانيه ها هستم.
9 ماه با من و درون من زندگي كردي،با من نفس كشيدي، نشستي، راه رفتي، خوابيدي و ....و من در تمام اين مدت عشق خالصانه و مادرانه ام را نثارت كردم.تو نیز معناي واقعي عشق را به من چشاندي ومن اكنون به معناي واقعي كلام يك عاشقم.با به دنيا آمدنت و شروع زندگي مستقل همراه و همگام با تو كودكي خواهم كرد و همزمان با رشد و بالندگي لحظه به لحظه ات عاشقتر خواهم شد.
9 ماه 2تایی بودیم و یکی شمرده می شدیم . عزیز من خوشحال بودم که نصف جامو بهت داده بودم .یه جای مجانی با تمام امکانات . تو هم مونس خوبی بودی .ساکت و آرام .بعضی وقت ها از سر دوستی تلنگری به دیوار خونت میزدی .آره من میشنیدم .داشتی بزرگ میشدی .بارو بندیل سفر رو می بستی .آخ که چقدر دلم برای این لحظه ی شیرین بی تاب بود .آن لحظه که تو بیایی ...
9 ماه دستهايم رو به آسمان بلند بود تا از خداوند بزرگ سلامتي ات را بخواهم،اينكه صحيح و سالم متولد شي و با عمري طولاني ،شاد شاد در اين دنيا زندگي كني.اكنون در اين آخرين روزهای بارداري نيز جز سلامت و سعادت تو خواسته ديگه ای ندارم.
دوست دارم خاطره ی پارسال رو بگم با اینکه تکراریه ولی برای من به اندازه ی اولین بار شیرینه.
صبح روز چهارشنبه 29 تیر ماه 90 بود که من و بابا مهدی رفتیم آتلیه ( همون جایی که واسه ی عروسیمون رفته بودیم ) که از دوران بارداری عکس بندازیم .یه عکس سه نفره از دوران جنینی شما و یک هفته قبل از به دنیا اومدنت ( مثلا به حساب خودمون 5 مرداد به دنیا میومدی ).
اونجا کلی لباس عوض کردیم و با ژست های مختلف عکس گرفتیم .قرار شد جمعه بریم اون عکسی که مد نظرمونه انتخاب کنیم .
ساعت 1 اومدیم خونه . کلا اون روز بابا مهدی نتونست بره سر کار چون من ساعت 5 وقت دکتر داشتم .وقتی رسیدیم خونه انقدر گرسنم بود که به خاطر اولین بار صبر نکردم تا بابا لباساشو جابه جا کنه تا با هم غذا بخوریم .
ساعت 3.5 بابا بیدارم کرد که بریم سمت تهران .
انقدر گرسنم بود که نگو ولی فرصت اینکه چیزی بخورم نداشتم .قرار شد تو راه چیزی بگیریم بخوریم .(بابا یادش رفت چیزی خره و ما وارد اتوبان شدیم.بعدا فهمیدم که مصلحت در این بوده که یادش بره ).
وقتی رسیدیم مطب انقدر شلوغ بود که نگو .ساعت 4.5 رسیدیم اونجا 5 هم رفتیم داخل .خانم دکتر تا معاینه کرد کلی ترسید جون شما بریچ قرار گرفته بودی (یعنی سرت بالا بود ) و شرایط واسه ی زایمان طبیعی مهیا بود ولی اگر طبیعی زایمان می کردم یا خطر منو نهدید می کرد یا شما رو .به خاطر همین دکتر بلافاصله دستور بستری داد و گفت هر چه سریعتر باید عمل بشی .
من که اصلا آمادگی نداشتم .وای یعنی امروز آخرين روز بارداري منه و تا لحظه ديدار چند ساعتي بيش نمانده...........................
تو دلم گذشت حتما بچم مشکلی داره که انقدر ترسیده .نکنه وضعیتش بده؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟نکنه با این یه هفته زودتر اومدن بچم مشکلی واسش پیش بیاد ..........باز یاد حرف مامانم افتادم و کلی انرژی گرفتم.
گر نگهدار من آنست که من میدانم
شیشه را در بقل سنگ نگه میدارد
همش با خودم می گفتم یه سری کارهای انجام نشده دارم که برنامه ریزی کرده بودم تو این یه هفته آخر انجام بدم .کلی وسیله مهیا کرده بودم که با خودم بیارم .هیچکی به جز بابا باهام نیست .
ولی شرایط اینجوری پیش اومده بود که دختر ما زودتری بیاد تو بغلمون .
رفتیم طبقه ی چهارم بیمارستان آتیه (اتاق زایمان ) .اونجا از من نمونه خون گرفتن و چند بار صدای قلب شما رو گوش دادن . لباسهای مخصوص اتاق عمل رو واسم پوشیدن .راستی جا داره همین جا از پرسنل این بخش بیمارستان تشکر کنم چون با صبر و حوصله ی زیاد با من همکاری کردند .
من خیلی نگران بیهوشیم بودم چون آخرین ساعتی که غذا خورده بودم 2 بود و میترسیدم از اینکه نتونم بیهوشی عمومی بشم .از طرفی از خیلیا راجع به عوارض بیهوشی اسپاینال شنیده بودم .
بالاخره ساعت 7.15 وارد اتاق عمل شدم .اون لحظه با دیدن خانم دکتر عزیزم که این چند ماه همش به من آرامش میداد خیالم راحت تر شد .دکتر ازم اسمت رو پرسید وقتی معنیش رو گفتم گفت خیلی اسم قشنگ و تکیه .
دخترک زیبای من
كم كم داشيم به لحظه وصال نزديك مي شديم. دیگه همه چی واسه ی باز شدن قدم های کوچیکت به دنیای ما آماده بود .
گويي تمام پرنده هاي دنيا بالهايشان را به من قرض داده بودند تا در بيكران آسمان آبي به پرواز در آيم
گويي همچون روياهاي كودكانه مي توانستم از بالاي رنگين كمان هفت رنگ سر بخورم
از هم اكنون زمزمه فرشتگان را مي شنوم كه مرا مادر صدا مي زنند
از اینجا درهای بهشت را می بینم که به سویم گشوده شده است
برايم دعا كن يگانه ام
دعا كن كه بتوانم مادر خوبي برايت باشم
دکتر بیهوشی بالای سرم اومد و راجع به آخرین ساعتی که غذا خوردم پرسید و بیهوشی عمومی رو تایید کرد .یه ماسک رو جلوی دهنم گذاشت و گفت 5 تا نفس عمیق بکش به سومیش که رسید گفتم کلوم داره میسوزه و دیگه چیزی نفهمیدم .
روشا جونم هم طبق کارت بیمارستانش ساعت 7.45 عصر به دنیا اومد.
فرشته ی آسمونی من یک سال زمینی شدنت مبارک.
اینم عکس عزیزترینم در قسمت متولدین امروز نی نی وبلاگ: