روشا ساداتروشا سادات، تا این لحظه: 12 سال و 10 ماه و 2 روز سن داره

✿✿روشا هدیه آسمانی✿✿

خاطرات تولد روشا جون

1390/6/5 11:08
نویسنده : مامان الهه
798 بازدید
اشتراک گذاری

صبح روز چهارشنبه 29 تیر ماه 90 بود که من و بابا مهدی رفتیم آتلیه ( همون جایی که واسه ی عروسیمون رفته بودیم ) که از دوران بارداری عکس بندازیم .یه عکس سه نفره از دوران جنینی شما و یک هفته قبل از به دنیا اومدنت ( مثلا به حساب خودمون 5 مرداد به دنیا میومدی ).

اونجا کلی لباس عوض کردیم و با ژست های مختلف عکس گرفتیم .قرار شد جمعه بریم اون عکسی که مد نظرمونه انتخاب کنیم .

ساعت 1 اومدیم خونه . کلا اون روز بابا مهدی نتونست بره سر کار چون من ساعت 5 وقت دکتر داشتم .وقتی رسیدیم خونه انقدر گرسنم بود که به خاطر اولین بار صبر نکردم تا بابا لباساشو جابه جا کنه تا با هم غذا بخوریم .

یه مقدار از کشک بادمجونی رو که خاله فاطی واسم اورده بود رو گرم کردم و خوردم وخوابیدم .

ساعت 3.5 بابا بیدارم کرد که بریم سمت تهران .niniweblog.com

انقدر گرسنم بود که نگو ولی فرصت اینکه چیزی بخورم نداشتم .قرار شد تو راه چیزی بگیریم بخوریم .

(بعدا فهمیدم که مصلحت در این بوده که بابا یادش بره ).

وقتی رسیدیم مطب انقدر شلوغ بود که نگو .ساعت 4.5 رسیدیم اونجا 5 هم رفتیم داخل .خانم دکتر تا معاینه کرد کلی ترسید جون شما بریچ قرار گرفته بودی (یعنی سرت بالا بود ) و شرایط واسه ی زایمان طبیعی مهیا بود ولی اگر طبیعی زایمان می کردم یا خطر منو نهدید می کرد یا شما رو .به خاطر همین دکتر بلافاصله دستور بستری داد و گفت هر چه سریعتر باید عمل بشی .niniweblog.com

من که اصلا آمادگی نداشتم .وای یعنی امروز آخرين روز بارداري منه و تا لحظه ديدار چند ساعتي بيش نمانده...........................niniweblog.com

بالاخره اين 9 ماه انتظار داره به سر مي رسه و تو مسافر كوچولوي من داري به دنيا قدم مي ذاري

ماهها،هفته ها و روزها رو شمردم و حال مشغول شمارش ساعتها،دقايق و ثانيه ها هستم.

9 ماه با من و درون من زندگي كردي،با من نفس كشيدي، نشستي، راه رفتي، خوابيدي و ....و من در تمام اين مدت عشق خالصانه و مادرانه ام را نثارت كردم.تو نیز معناي واقعي عشق را به من چشاندي ومن اكنون به معناي واقعي كلام يك عاشقم.با به دنيا آمدنت و شروع زندگي مستقل همراه و همگام با تو كودكي خواهم كرد و همزمان با رشد و بالندگي لحظه به لحظه ات عاشقتر خواهم شد.

9 ماه 2تایی بودیم و یکی شمرده می شدیم . عزیز من خوشحال بودم که نصف جامو بهت داده بودم .یه جای مجانی با تمام امکانات . تو هم مونس خوبی بودی .ساکت و آرام .بعضی وقت ها از سر دوستی تلنگری به دیوار خونت میزدی .آره من میشنیدم .داشتی بزرک میشدی .بارو بندیل سفر رو می بستی .آخ که چقدر دلم برای این لحظه ی شیرین بی تاب بود .آن لحظه که تو بیایی ...

9 ماه دستهايم رو به آسمان بلند بود تا از خداوند بزرگ سلامتي ات را بخواهم،اينكه صحيح و سالم متولد شي و با عمري طولاني ،شاد شاد در اين دنيا زندگي كني.اكنون در اين آخرين ساعات بارداري نيز جز سلامت و سعادت تو خواسته ديگه ای ندارم.

من همش با خودم می گفتم یه سری کارهای انجام نشده دارم که برنامه ریزی کرده بودم تو این یه هفته آخر انجام بدم .کلی وسیله مهیا کرده بودم که با خودم بیارم .هیچکی به جز بابا باهام نیست .

ولی شرایط اینجوری پیش اومده بود که دختر ما زودتری بیاد تو بغلمون .

رفتیم طبقه ی چهارم بیمارستان آتیه  (اتاق زایمان ) .اونجا از من نمونه خون گرفتن و چند بار صدای قلب شما رو گوش دادن . لباسهای مخصوص اتاق عمل رو واسم پوشیدن .راستی جا داره همین جا از پرسنل این بخش بیمارستان تشکر کنم چون با صبر و حوصله ی زیاد با من همکاری کردند .

بعدش هم کلی برکه رو دادن امضا کردم و در واقع پرونده تشکیل دادیم .بابا به مامان جون و عمه فاطی تلفن کرد .عمه جون خودشو رسوند بیمارستان قرار شد مامان جون با خانم عمو از کرج بیان .من خیلی نگران بیهوشیم بودم چون آخرین ساعتی که غذا خورده بودم 2 بود و میترسیدم از اینکه نتونم بیهوشی عمومی بشم .از طرفی از خیلیا راجع به عوارض بیهوشی اسپاینال شنیده بودم .

بالاخره ساعت 7.15 وارد اتاق عمل شدم .اون لحظه با دیدن خانم دکتر عزیزم که این چند ماه همش به من آرامش میداد خیالم راحت تر شد .دکتر ازم اسمت رو پرسید  وقتی معنیش رو گفتم گفت خیلی اسم قشنگ و تکیه .

دخترک زیبای من

كم كم داريم به لحظه وصال نزديك مي شيم. دیگه همه چی واسه ی باز شدن قدم های کوچیکت به دنیای ما آماده است . و چه زماني در آغوشت خواهيم فشرد

گويي تمام پرنده هاي دنيا بالهايشان را به من قرض داده اند تا در بيكران آسمان آبي به پرواز در آيم

گويي همچون روياهاي كودكانه مي توانم از بالاي رنگين كمان هفت رنگ سر بخورم

از هم اكنون زمزمه فرشتگان را مي شنوم كه مرا مادر صدا مي زنند

از اینجا درهای بهشت را می بینم که به سویم گشوده شده است

برايم دعا كن يگانه ام

دعا كن كه بتوانم مادر خوبي برايت باشم     

دکتر بیهوشی بالای سرم اومد و راجع به آخرین ساعتی که غذا خوردم پرسید و بیهوشی عمومی رو تایید کرد .یه ماسک رو جلوی دهنم گذاشت و گفت 5 تا نفس عمیق بکش به سومیش که رسید گفتم کلوم داره میسوزه و دیگه چیزی نفهمیدم .

روشا جونم هم طبق کارت بیمارستانش ساعت 7.45 به دنیا اومد.

وقتی به هوش اومدم بابا – مامان جون- عمه فاطی – خانم عمو دور تختم بودن  و من انگار تو اتاق بازجویی باشیم از تک تکشون راجع به تو سوال می پرسیدم . سالمه ؟ چند کیلویه؟سبزه است یا سفید؟ قدش چنده؟ شبیه کیه ؟ ماه گرفتگی نداره ؟( چون تو دوران بارداریم ماه گرفتگی بود .) دوستش دارید ؟ و ...

بعد از چند دقیقه روشای عزیزم رو اوردن برای شیر دادن که اون لحظه جزء لحظه های ناب زندگی من به شمار اومد  .

این قضیه هم برام خیلی جالب بود که روشا جونم خودش سیده .دکترش (معصومه میراسماعیلی)- پرستار(سیده وحیده موسوی ) و بهیار (اشرف السادات حسینی) همه سید بودن .تعجب

فرداش هم منو از تخت برای راه رفتن پایین اوردن .ساعت 2 تا 4 ملاقاتی بود که بابایی – مامانی – عمه فاطی – عمه فائزه – دایجان – پگاه جون – پدرام جون – عزیزه منیر – خاله فاطی – بهارک جون – خانم بیانی – بهناز خانم اومدن دیدنمون و دست همگی درد نکنه   با دادن گل و شیرینی مارو شرمنده کردن . خاله بهار هم یه عروسک خوشگل واست اورد .همون موقع بابا مهدی منو سورپرایز کرد و یه انگشتر خیلی قشنگ که با دیدنش یاد تولر روشا جونم می افتم رو بهم داد که خیلی خوشحالم کرد .هورا

روز جمعه هم مرخص شدیم . وقتی رسیدیم خونه عمو باقر – خان عمو – عزیزه – خاله فاطی  و نازنین جون منتظرمون بودن .بابا به عمو سفارش کرده بود گوسفند بگیره .خاله فاطی  هم زحمت منقل واسفند رو کشیده بود.خاله نازی هم فیلمبرداری می کرد .

شب هم بابایی اینا اومدن پیشمون و زحمت کشیدن سکه و 400 تومن پول دادن . عمه فاطی هم واسه ی من یه انگشتر یاقوت کبود آورد و عمه فائزه 300 تومن داد.مامان جون هم واسه ی خودت  آویز گردنبند الله و وان یکاد  و یه جعبه قرآن طلا واسه ی بالای تختت اورد .

چند روز بعد خانم دایی اومد پیشمون و زحمت کشید واست سکه اورد .عمو محمد و خاله سمانه هم شبش اومدن و واست النگو اوردن .عمو باقر 100 تومن و عزیزه 30 تومن دادند.

دست همگی درد نکنه ولی خیلی شرمنده شدیم .خجالتامیدوارم بتونیم جبران کنیم .روشا جان دست بوس همگی هست .

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (4)

Maryam Karami
10 شهریور 90 9:04
salam elahe jon , halet chetore??? elahe ba khondane mataleb va didane aksaye dokhtar kocholot kheili khosh hal shodam enghadr ba ehsas neveshti ke adam har lahzasho mitone hes kone... kheili kare jalebi kardi elahe dokhtaret kheili khobeeeeeee bishtar benevis va aks bezar... khosh halam ke khosh hali va az zendegit lezat mibari... khoda ro shokr ishalah hamishe movafagh bashi
سمانه
12 شهریور 90 23:40
آخی نازی چه بااحساس نوشتی.وقتی داشتم می خوندم پیش خودم گفتم الهه چه نویسنده ای بود و ما خبر نداشتیم
عارفه
22 شهریور 90 1:31
سلام. مامان الی ما منتظر عکسهای جدیدیم
مامان ساینا
28 خرداد 91 11:10
سلام عزیزم ممنون که پیش ما اومدی. پس شما هم آتیه بودی. منم سونوگرافی هام رو می رفتم پیش دکتر حمدی پور. خیلی دکتر خوبیه. حتی بعد از تولد ساینا رو یکبار بردیم برای سونوگرافی اونجا. فکر کردم دکترتون کاظمی بوده ولی خوندم میراسماعیلی است. منم با افتخار لینکتون کردم.


بله منم آتیه بودم .سونوهای آخرم هم پیش دکتر حمدی پور میرفتم.واقعا حرف نداره.من خیلی بهشون اعتماد دارم.دکترم هم دکتر میر اسماعیلی بوده همون طبقه بالای دکتر کاظمی تو کلینیک آتیه.ایشون هم دکتر بسیار حاذق و کاردانی هستند.خیلی هم مهربونن.