روشا ساداتروشا سادات، تا این لحظه: 12 سال و 9 ماه و 10 روز سن داره

✿✿روشا هدیه آسمانی✿✿

آزمایش بارداری

15 آذر بود که با بابا مهدی رفتیم ازمایشگاه   که ببینیم نی نی دارم یا نه ؟ قرار شد آزمایش ساعت 4 حاضر بشه. من خیلی نگران بودم اصلا نمیدونم چه جوری تونستم تا ساعت 4 طاقت بیارم!!!!! بالاخره سر اون ساعت تلفن کردم آزمایشگاه و نتیجه رو پرسیدم.   اون آقایی که گوشی رو جواب داد پرسید دوست داری جواب چی باشه ؟ من گفتم دوست دارم باردار باشم و اون آقا تایید کرد. با شنیدن این خبر اصلا در پوست خودم نمی گنجیدم   انگار دنیا رو بهم داده بودن . قرار شد مامان جون بره و نتیجه آزمایش رو بگیره و من به بابا چیزی نگم که سورپرایز بشه . مامان وقتی آزمای...
5 دی 1389

تولد بابا مهدی

بابا مهدی جونم تولدت مبارک بعد از برگشتن از شاهرود تصمیم داشتم واسه بابا مهدی تولد  بگیرم به خاطرهمین روزها به خرید وسایل تزیینی واسه خونه-سفارش کیک –خرید میوه-مرتب کردن خونه و تزیین اون گذشت . یه چیزی که خیلی بعدش منو اذیت کرد این بود که به خاطر نصب کردن شرشره ها و آویزها مجبور بودم کلی از روی صندلی و چهارپایه بالا و پایین برم . البته کاریش نمیشه کرد مامانت خیییییییییییییییلی حساسه.10 آذر بود که من احساس کردم خدا یه نی نی تو دلم گذاشته ولی چون هیچ آزمایشی نداده بودم شک داشتم.تولد بابا مهدی 14 آذره ولی ما به خاطر اینکه 12هم جمعه بود   اون روز گذاشتیم. سعی کرده بودم همه چیز خوب باشه ...
4 دی 1389

آذر 89_عروسی عمه فائزه

تو این ماه ما داشتیم خودمون رو برای عروسی عمه فائزه آماده میکردیم.۱ روز رو اختصاص دادم به آرایشگاه مامان جون هم با من اومده بود چون بعد از یک سال اولین مراسم عروسی بود که میومد.چون بعد از فوت بابا جون اون اصلا آرایشگاه نرفته بود و هر عروسی یا مثلا تولدی که دعوت میشد نمیرفت.اما بالاخره طلسم شکسته شد و من از این موضوع خیلی خوشحال بودم.یک روز هم من و بابا مهدی رفتیم بازار طلا فروشا و یک آویز گردنبند با زنجیرش رو برای عمه جون خریدیم.من خیلی ازش خوشم اومده بود چون چند روز قبل اون رو دیده بودم و وقتی به بابا مدلش رو گفتم براش جالب بود خریدیمش.امیدوارم عمه فائزه هم ازش خوشش اومده باشه.یه روز هم رفتم مفتح و میرداماد و ونک .به قول ...
3 دی 1389

زندگی

عزیزم همیشه بدون........   **زندگی برگ بودن در مسیر باد نیست امتحان ریشه هاست ریشه هم هرگز اسیر خاک نیست انتهایش میرسد پیش خدا...     **زندگی پژمردن یک برگ نیست   بوسه ای درکوچه های مرگ نیست   زندگی یعنی ترحم داشتن   با شقایق هاتفاهم داشتن       **یک روز زندگی روشن است و روز دیگر تاریک.از روزهای روشن آنقدر نور بگیریم که در روزهای تاریک روشن بمانیم.     **زندگی جیره ی مختصری است. مثل یک فنجان چای. مثل یک حبه قند. ...
3 دی 1389

تو قلب من و بابایی

قند عسلم من تصمیم گرفتم خاطرات دوران بارداری و روزهایی که یکی یکی پشت سر گذاشتم رو یادداشت کنم.شاید فکر کنی خیلی دیر به این نتیجه رسیدم حالا که چند وقت از این دوران گذشته ولی نه این طور نیست من همه روزها رو برای خودم یادداشت میکردم ولی به خاطر حال بد خودم و رفت و آمدها وقت نمیکردم تو وبلاگت وارد کنم.پس از دستم دلگیر نشو همیشه به یادت بودم و هستم. چون شما جیگر طلام از خوندن خاطرات به صورت روزانه خسته میشی من تصمیم گرفتم تمام خاطرات رو به صورت ماهانه وارد کنم. عزیز دلم! من و بابا مهدی در تاریخ 14/2/85 با هم عقد کردیم و در تاریخ 31/5/87 بعد از تموم شدن درس من زندگی عاشقونمون رو شروع کردیم. ما همدیگرو خیلی دوست داریم&nbs...
2 دی 1389