روشا ساداتروشا سادات، تا این لحظه: 12 سال و 9 ماه و 11 روز سن داره

✿✿روشا هدیه آسمانی✿✿

دوستت دارم ...

ف رزندی یک برگ کاغذ به مادرش داد. مادر که در حال آشپزی بود ، دستهایش را با حوله تمیز کرد و نوشته را با صدای بلند خواند. او نوشته بود : صورتحساب !!! کوتاه کردن چمن باغچه 5.000 تومان مراقبت از برادر کوچکم 2.000 تومان نمره ریاضی خوبی که گرفتم 3.000 تومان بیرون بردن زباله 1000 تومان جمع بدهی شما به من :12.000 تومان ! مادر نگاهی به چشمان منتظرفرزندش کرد، چند لحظه خاطراتش را مرور کرد و سپس قلم را برداشت و پشت برگه صورتحساب این را نوشت: بابت 9 ماه بارداری که در وجودم رشد کردی هیچ بابت تمام شبهائی که به پایت نشستم و برایت دعا کردم هیچ بابت تمام زحماتی که...
22 فروردين 1390

سیزده به در 90

یک رو زقبل از این که بریم شاهرود عمو باقر اینا از مکه اومدن و ما رفتیم دیدنشون . کلی از خاطرات اونجا تعریف کردن .شام هم اونجا بودیم .فرداش بعد از کلی ساک بستن و جمع و جور کردن  به سمت شاهرود حرکت کردیم . من که تو جاده همش نگران شما بودم . آخرین بار که رفته بودم شاهرود عروسی عمه فائزه (5 آذر ) و عید غدیر بود .یعنی 4 ماه قبل .خدا رو شکر بدون مورد و مشکلی رسیدیم .همون شب رفتیم خونه خاله خدیجه اینا (خاله بزرگ بابا مهدی ).روزهای بعد هم دیدن دایی سعید و عمو حسین رفتیم .یک شب هم همه ی دایی ها و خاله ها و دختر خاله ها و پسر خاله های بابا دعوت بودن خونه بابایی اینا و بعد واسه ی شام همگی رفتیم یک رستوران .چون تصمیم...
19 فروردين 1390

انتخاب اسم

به نظر من کل سختی های بارداری یک طرف و انتخاب اسم یه طرف . انقدر آدم از این طرف و اون طرف اسم قشنگ میشنوه و میخونه که اصلا گیج میشه . من مدام با خودم میگفتم این اسم و میذارم ,  فرداش پشیمون می شدم . شبها تا ساعت 2 یا 3 تو سایت سازمان ثبت احوال دنبال اسم می گشتم .اسمی که مد نظرمون بود باید این خصوصیات رو داشته باشه : v      معنی اش قشنگ باشه v      تقریبا تک باشه v      ممنوعیتی برای گرفتن شناسنامه نداشته باشه v      ایرانی اصیل باشه v      به خاطر اینکه شما سادات هستی خیلی طولانی...
7 فروردين 1390

آمدن بابایی اینا

شنبه شب بابایی اینا – عمه فاطی و عمه فائزه با آقای بیانی می خواستن بیان خونمون .من برای شام مرغ پخته بودم و مامان جون هم چلو خورشت کنگرکه زحمت کشید و اورد پایین . بابایی اینا از دبی واسه بابا مهدی یه تی شرت و یه پیراهن – واسه من کیف و کفش و واسه ی شما لباس اورده بودن عیدی هم بابایی به بابا 50 تومن و به من 30 تومن دادن . تازه عمو همایون هم به 3 تامون عیدی داد . برای شما 20 تومن – به من 15 تومن و به بابا 10 تومن دادن . ( دست همگی درد نکنه ) . من که کلی واسه لباسا ذوق کردم همه کوچولو کوچولو و بانمک . (الهی بگردم وقتی اونا رو تو تنت ببینم چه حالی میشم ؟البته حالا خرید سیسمونیت مونده تا حالا فقط 6 ...
7 فروردين 1390

کردان

روز پنج شنبه  می خواستیم بریم کردان . شب قبلش خیلی بارون اومد و رعد و برق زد و در کل هوا خیلی بد بود . ما هم نگران بودیم که نکنه بارون باعث بشه روزمون خراب شه . صبح که خیلی آفتابی بود . ما هم یک سری وسیله برای اونجا برداشتیم .ساعت 12 خاله فاطی تلفن زد و گفت بیاید سمت خونه ما . زحمت ناهار رو دوش خاله فاطی بود و قرار بود واسه ناهار جوجه کباب حاضر کنه . مامان جون هم واسه ی شام , شام کباب درست کرده بود .هوا خیلی خوب بود و توی راه من مدام مواظب دست اندازها بودم  و همش به بابا مهدی تاکید می کردم که آروم رانندگی کنه جایی که پیدا کردیم خیلی با صفا بود کنارمون یه رودخونه بود .اونجا فقط من نشسته بودم .هر کی یه کاری میکرد .یکی بس...
5 فروردين 1390

روزای اول عید

لحظه ی تحویل سال 90 ساعت 2 و 50 دقیقه و 45 ثانیه روز دوشنبه 1 فروردین بود . من در پایان 20 هفتگی ( 4 ماه و نیم ) قرار داشتم .همونطور که گفتم امسال اولین سالی بود که ما خونه می موندیم و مسافرت نمی رفتیم .عید سال 89 مالزی بودیم که خیلی بهمون خوش گذشت .عید سال 88 اولش رفتیم قشم و بعدش مکه .شب عید من کلی کار داشتم .حمام رفتم .خونه رو مرتب کردم . واسه ی شام سبزی پلو با ماهی پختم     یه آقایی هم اومده بود قفل درها و لامپ مهتابی زیر کابینت ها رو درست کنه .بابا مهدی هم نبود و من با اون همه کار دست تنها بودم  و اون آقا هم کلی وسیله می خواست .(آخه بابایی اینا امسال می خواستن ب...
3 فروردين 1390

تبرییک عید

سر سبز ترین بهار تقدیم تو باد آوای خوش هزار تقدیم تو باد  گویند که لحظه ایست روییدن عشق  آن لحظه هزار بار تقدیم تو باد  عزیز دلم بهار یک نقطه دارد . نقطه ی آغاز . بهار زندگیت بی پایان و سال جدید (سال 1390 , سال خرگوش ) مبارک باد . ...
3 فروردين 1390

روزای آخر سال 89

خیلی به اومدن بهار نمونده بود . ما امسال واسه اومدن عید خیلی ذوق داشتیم .2, 3 شب نشستم تخم مرغ ها رو واسه سفره هفت سین تزیین و رنگ آمیزی کردم   . ٢ روز هم کارگر داشتم که اومد کمکم و خونمون رو تمیز کرد و یه خونه تکونی حسابی انجام دادیم. بابا مهدی هم کل پرده ها رو در اورد و دادیم خشکشویی.امسال اولین سالی بود که مسافرت نمی رفتیم  و لحظه سال تحویل رو خونه می موندیم .با کمک مامان جون سفره هفت سین رو چیدیم ,  خیلی هم قشنگ شده بود .با چیدن هر چیز روی میز تمام حواسم پیش شما بود و همش با خودم می گفتم سال دیگه این موقع جیگر طلای من 7 , 8 ماهشه و حتما دلش می خواد به وسایل رنگارنگ روی میز دست بزنه و م...
2 فروردين 1390

تعیین جنسیت

صبح روز دوشنبه 23 اسفند , من و بابا مهدی برای چکاپ ماهانه و سونوگرافی به سمت تهران حرکت کردیم .ولی چشمت روز بد نبینه اون روز چنان برف سنگینی اومده بود که کلا اتوبان بسته شده بود. جاده لیز بود . چند بار بابا ماشین رو با ترمز دستی کنترل کرد که به ماشین های دیگه و گاردریل نخوریم .تقریبا 2 ساعت تو راه بودیم ولی هنوز کلی راه مونده بود که برسیم از طرفی هم یک ربع دیگه وقت دکترم میرسید . تقریبا راه 10 دقیقه ای رو تو 2 ساعت رفته بودیم ولی هیچی به هیچی . تصمیم گرفتیم برگردیم کرج و همون جا یه سونوگرافی بریم , وقت دکترم هم به یه روز دیگه تغییر بدم .وقت دکتر رو تو راه به تاریخ 25 ام تغییر دادم .ما خیلی نسبت به سونوگرافی ...
28 اسفند 1389